با سلام
بنده دانشجوی ارشد هستم وتا الان که 24 سالم هسته، از همون روز های اول دبیرستان احساس تنهایی میکردم، دلایل اولیش همش مشکلات پدر و مادر و دعواهای همیشگی موجود در خونه بود، این موضوع بود تو دبیرستان دانشگاه کارشناسی چند ماه ترک میردم باز دوباره انجامش میدادم، تا اینکه قرار شد ازداج کنم و کسی که قرار بود خیلی آشنا شدیم حتی خانوادش هم تو اقواممون پر کردن که اینا اومدن خواستگاری دخترم و ما هم موافقیم و فقط بزارن درس دختر تموم بشه، وقتی سال اول ارشدم تموم شد و درس دختر همنیطور تموم شد، و زنگ زدیم که بریم خواستگاری جواب نه شنیدم، خیلی برام سخت بوده با مشت رفتم تو شیشه تاندوم دستم پاره شد، کلا خیلی از اون موقع افسرده شدم هیچ کدوم از کارام رو درس انجام نمیدم شدم یه آدم بی مصرف از اون روز به بعد دیگه باز شروع کردم الان نه ماهه هر موقع فکر میکنم که اون و خانوادش با من چیکار کردن و آبروم رو همه جا بردن و بازیچه دست اون و خانوادش شدم اعصبم خورد میشه تازه تو این حال و شرایط خانوادم چون خواهرم عروس اون خونداس نه تنها یکم به آدم آرامش نمیدن همش با اون ها ارتباط دارن حتی وقتی من نمیام وقتی که اونا خونمون هستن کلی سر و صدا که زشته و آبروم میره، نمیدونم خیلی اعصابم خورده، تنها چیزی که مونده همینه، فیلم های ************ی و بعضی وقت ها هم فیلم ها بد، میدونم همه ضررهاش رو و میدونم که درمان هم میشه ولی واقعا الان چیکار میتونم بکنم، همه کارام هم همینجوری نیمه کاره میزارم و یا وسطش ولش میکنم، خیلی اعصابم خورده، کوچکترین مشکلی که تو یه یه کار پیش میاد نا امید میشم و یا ادامش نمیدم و یا اینقدر طولانی جواب بهش میدم که دیر شده و یا همه شاکییی میشن.. قبلا خیلی با اعتقاد بودم و الان فکر میکنم هیچکدومشون برام فایده نداره.